سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

توی فامیل رقابت نانوشته ای بین خاله قمر الملوک و آقای تقدیسی داماد بزرگ فخر الملوک خانم و عزراییل در جریان بود. هیچ کس از سن و سال این دو بزرگ فامیل چیزی نمی دانست، به نظر می رسید که تاریخ تولد دقیقشان را روی سنگ نبشته یا پاپیروس حک کرده بودند و در آتش سوزی پارسه به دست اسکندر از میان رفته بود. دایی همایون همیشه می گفت که اسم این دو نفر از لیست عزراییل جا افتاده. میمنت خانم می گفت وقتی کسی تا یک سنی نمیرد، دیگر به این آسانی ها نمی میرد. سالها گذشت و ما بچه هایی بودیم که بزرگ شدیم و به میان سالی رسیدیم و این دو نفر همان طوری که همیشه بودند پیر، چروک و قدیمی توی میهمانی های کسالت بار فامیلی، با چشمهایی آب مروارید آورده، گوشهایی سنگین، دور از دسترس و فرتوت بالای مجلس می نشستند و سالها و سالها می گذشت. حضورشان یاد آور این بود که مرگ می تواند موهبتی بی بدیل باشد.

عاقبت خاله قمر میدان را خالی کرد و علی رغم میل باطنی اش لابد، جان به جان آفرین تسلیم کرد. خبر مرگ خاله قمر را با کلی احتیاط به من دادند، وقتی خاله قمر مرد ، من باردار بودم و مردم معمولا رعایت حال زنهای باردار را می کنند. حتی اگر این ملاحظات بی دلیل باشد، واقعیت این بود که خبر مرگ خاله قمر هیچ کس را تکان نداد. حتی مادرم که عاشقانه فامیلش را می پرستد نتوانست یک قطره اشک بریزد. توی مراسم ختم، گاهی دستمال را می برد به سمت چشمهایش و بعد منصرف می شد. جوان تر های فامیل دم در مسجد با هم چاق سلامتی می کردند و از توی گوشی موبایل برای هم اس ام اس و جوک می فرستادند. مرگ خاله قمر، یاد آور این بود که مرگ چیز لازمی است.

چهل روز بعد، شب چهلم منزل متوفی جمع شدیم. آقا تهمورس پسر خاله قمر ،عکس جوانی های مادرش را قاب کرده بود و روی میز گذاشته بود. زنی با موههای سیاه ، چشمهای شهلای سرمه کشیده، لبهای ماتیک خورده ، خال لب، چیزی شبیه عکس های قدیمی گرتا گاربو از توی قاب به ما خیره شده بود. یادم افتاد که مادر بزرگم همیشه می گفت که خاله قمر در جوانی زن زیبایی بوده و کرور کرور خواستگار داشته ، اما چون هیچ کس جوانی های خاله قمر را ندیده بود همیشه این را به حساب افسانه می گذاشتم. حالا به عکس خاله قمر نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم کدام بی رحم ترند؟ زمان یا مرگ؟ با خودم می گفتم، زمان..قطعا زمان.

شب چهلم خاله قمر، شب عجیبی بود،چای بود و خرما و حلوا اما از صدای قران و گریه خبری نبود، حتی مهر انگیز خانم که صدای خوشی داشت یکی از شعر های قمر الملوک وزیری را که خاله قمر خیلی دوست داشت برایمان خواند، چراغ ها را خاموش کرده بودند، دور تا دور خانه شمع روشن بود، آقای تقدیسی هم بود. بالای مجلس ، عصایش را تکیه داده بود به صندلی و با کراوات مشکی و جلیقه خاکستری از همیشه پیرتر و تنها تر به نظر می رسید. اصغر کنارم نشست، هسته ی خرمایش را توی نعلبکی انداخت و دستش را روی شکمم کشید. جوان ترین عضو خانواده توی شکم من دست و پا می زد. پرسید چطوری؟ گفتم خوبم. سرش را آورد دم گوشم و در حالیکه به آقای تقدیسی اشاره می کرد گفت: نفر بعدی لیست انتظار عزراییل را نگاه کن. و یواشکی کر کر خندید. دستم را روی شکم برامده ام گذاشتم و سکوت کردم.

چند هفته ی بعد، توی بیمارستان میان درد و ترس و خون، اشک می ریختم و التماس می کردم. نمی خواستم بچه ام بمیرد، پرستار گفت آروم باش، خودت را کشتی. دستهایم را روی کاشی های سرد بیمارستان کشیدم. دکتر گفت متاسفم، چاره ای نیست. عزراییل گوشه ی اطاق ایستاده بود و نگاه می کرد. بیهوده به پرستارها و دکتر ها آویخته بودم؛ می دانستم که بازنده ی این بازی منم. دستم را روی شکمم گذاشتم؛ حتی فرصت نشد که درست و حسابی خداحافظی کنم، رهایش کردم ، گذاشتم تا دست مرگ دستش را بگیرد و با خودش ببرد. چند دقیقه ی بعد، توی شکم من حفره ای خالی بود، توی دستهای عزراییل پسرک پنج ماهه ی من و تمام اشک های دنیا هم نمی توانست چیزی را عوض کند. کی فکرش را می کرد که نفر بعدی لیست انتظار عزراییل او باشد. باز هم حساب کتاب های اصغر اشتباه از آب در آمده بود.

راستی، آقای تقدیسی هنوز هم زنده است.

 

 منبع: سایت روزنه


[ سه شنبه 91/4/27 ] [ 1:14 صبح ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

قدرت بیان
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعا عصبانی شدم.

جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی  که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد
و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.

 

 

منبع : سایت روزنه


[ سه شنبه 91/4/20 ] [ 10:33 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

دو تا برادر آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن
دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست.


خلاصه آخر بابا مامانشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:‌
تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن.


کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.


خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه:
پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟
... پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه.


باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟
دوباره پسره به روش نمیاره.
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره
آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده.


داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟

پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم


منبع: سایت روزنه


[ یکشنبه 91/4/18 ] [ 8:39 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها , افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان حدوداً 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده , خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش, به محض اینکه برگشت من رو شناخت ,  اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,

دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم .واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.


 

منبع: سایت روزنه

 

 

 

 

 


[ یکشنبه 91/4/18 ] [ 8:12 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

قدرت بیان
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعا عصبانی شدم.

جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی  که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد
و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.


منبع: سایت روزنه


[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 5:29 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
   1   2      >
درباره وبلاگ
امکانات وب