سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

سه نفر برای خرید ساعتی به یک ساعت فروشی مراجعه میکنند. قیمت ساعت 30 هزار تومان بوده و هر کدام نفری 10 هزار تومن پرداخت میکنند تا آن ساعت را خریداری کنند…


بعد از رفتن آنها ، صاحب مغازه به شاگردش میگوید قیمت ساعت 25 هزار تومان بوده. این 5 هزار تومان را بگیر و به آنها برگردان


شاگرد 2 هزار تومان را برای خود بر میدارد و 3 هزار تومان باقیمانده را به آنها برمیگرداند. (نفری هزار تومان)



حال هر کدام از آنها نفری 9 هزار تومان پرداخت کرده اند . که 3*9 برابر 27 میشود


این مبلغ به علاوه آن 2 هزار تومان که پیش شاگرد است می شود 29 تومان


هزار تومان باقیمانده کجاست؟


طراح سوال: دکتر حسابی


[ شنبه 91/7/22 ] [ 11:17 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست...
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد .
کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من می گویند پوست کلفت ...
دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست.
کرگدن گفت : من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم .
دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند .
کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .
دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری .
کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم .
دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی بجای اینکه لگدش کنی بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .
کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .
کرگدن گفت : اینها که میگی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت : یعنی .... بزار روی پوست کلفت و قشنگت بنشینم ..... بگذار...
کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید .
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چی خوشش می آید !
*کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟
دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت میکنی اما دوست داشتن از این مهمتر است *
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟
دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .
کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ...... اما سیر نشد .
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکند .
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ....


[ دوشنبه 91/7/17 ] [ 1:6 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست...
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد .
کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من می گویند پوست کلفت ...
دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست.
کرگدن گفت : من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم .
دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند .
کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .
دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری .
کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم .
دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی بجای اینکه لگدش کنی بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .
کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .
کرگدن گفت : اینها که میگی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت : یعنی .... بزار روی پوست کلفت و قشنگت بنشینم ..... بگذار...
کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید .
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چی خوشش می آید !
*کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟
دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت میکنی اما دوست داشتن از این مهمتر است *
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟
دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .
کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ...... اما سیر نشد .
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکند .
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ....


[ دوشنبه 91/7/17 ] [ 1:5 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او، شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول بسم‌الله می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم بسم‌الله می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم...

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.

مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روانه شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.

بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.

بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.

بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً!

و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است. اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.


[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 11:13 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
<      1   2      
درباره وبلاگ
امکانات وب