سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

 

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم  حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری و روابط جنسی نا مشروع است

مردک با حالت منفعل  دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید  تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!!


[ جمعه 92/1/23 ] [ 4:39 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

 

چگونه در دنیا مساوات برقرار کنیم

 

کنفوسیوس با شاگردانش در سفر بود که شنید در دهی? پسر بچه ی بسیار باهوشی زندگی می کند. کنفوسیوس به آن ده رفت تا با او صحبت کند. پسرک مشغول بازی بود.

کنفوسیوس پرسید: " چطور می توانی کمکم کنی تا نابرابری ها را از بین ببرم؟ "

کودک پرسید: " چرا نابرابری ها را از بین ببریم! اگر کوه ها را صاف کنیم? پرندگان دیگر پناهگاهی ندارند. اگر اعماق رودخانه ها و دریاها را پر کنیم? تمام ماهی ها می میرند. اگر کدخدا همان اختیارات دیوانه را داشته باشد? هیچ کس به حرفش توجه نمی کند. دنیا بسیار بزرگ است? بهتر است با تفاوت هایش به حال خودش بگذاریم."

 

 


[ جمعه 92/1/23 ] [ 4:32 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

ابراهیم و آتش و گنجشک

 

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.

از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.

گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.

گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟

پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

 

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز


[ جمعه 92/1/23 ] [ 4:30 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

ماجرای چوپان و مشاور‎

 

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. رانند? آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

 

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

 

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهواره ای( GPS ) را فعال کند، شد. منطق? چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفح? کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچید? عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

 

بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.


[ جمعه 92/1/23 ] [ 4:29 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

حکایت وقت رسیدن مرگ

 

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

 

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

 

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

 

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

 

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

 


[ جمعه 92/1/23 ] [ 4:28 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
امکانات وب