سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

لباسهایم را مرتب می کنم و خودم را توی  پنجره بخار گرفته تکیه برانداز می کنم.

دودل بودم بروم داخل یا نه، آخه پارسال همین موقع با جواد سر تقسیم مسئولیتها دعوایم شده بود و سیلی محکمی بینمان رد و بدل شد.

حسابی آبروریزی شده بود. آخرشم حاج حسین جوونارو از مدیریت مراسم اون سال برداشت. جوادم قهر کرده بود و رفته بود تکیه محله مادربزرگش.

اما امروز شنیدم که جواد برگشته تا تو هیئت امسال باشه و این بود که برام وارد شدن به تکیه رو سخت کرده بود.

یا حسینی زیر لب می گم و در حالی که نگاهم را به زمین دوخته بودم وارد می شوم.

وقتی سرم را بلند می کنم اولین کسی که می بینم حاج حسین با آن محاسن سفیدش است.حاج حسین لبخند گرمی تحویلم می دهد و با نگاهش اشاره می کند که بروم کنارش بنشینم. بدون آنکه به اطرافم نگاهی بیاندازم به سمت حاج حسین می روم و کنارش دو زانو می نشینم.

حمید را میبینم که چند متر آنطرف تر کنار محمد سلیمانی نشسته و یک بند مثل همیشه در حال حرف زدنه.


[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 10:39 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
درباره وبلاگ
امکانات وب