ابریشمین |
جواد ناگهان در آغوشم می گیرد و زیر گوشم نجوا می کند عزاداری ات قبول پسر. همچنان هاج و واج مانده ام به او نگاه می کنم دوباره نیرویی دستم را بالا می آورد و داخل دست جلو آمده جواد می گذارد او هم محکم می فشارد. عطر صلوان همه جا می پیچد. صدا ی حاج حسین از پشت به گوش می رسد که می گوید: صلوات دوم بلندتر بفرست. با صدای صلوات دوم به خودم می آیم جواد همچنان دستانم را داخل دستانش نگه داشته و با آن چشم های عسلی اش محبت به صورتم می پاشد. غرق خجالت می شوم و ناخودآگاه سرم را پایین می اندازم . جواد با دستان عطرآگینش سرم را بالا می آورد و می گوید: ببخش دیگه ما رو اون روز تند رفتیم آقا مهدی.
[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 11:23 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی قالب وبلاگ : نایت سلکت ] [ Weblog Themes By : sibtheme ] |