ابریشمین |
بعد از آشتی کنان هردویمان کنار هم می نشینیم. حمید و بچه ها زیرچشمی نگاهمان می کردند. نگاهشان معذبم می کرد. جواد که انگاری متوجه این موضوع شده باشد سریع بلند می شود و دستانم را می گیرد و بلندم می کند. " بلند شو پیش حاج آقا سبزی بریم که باهردومون کار داره." به دنبالش راه می افتم به طرف حاج آقا سبزی می رویم.حاج آقا شرمنده مان می کند و به احتراممان می ایستد و به هردویمان دست می دهد. کنار حاجی می شینیم تا کارش تمام شود. حاجی که کارش تمام می شود، رو به هردویمان می کند و می گوید: خوب علی اکبرای هیئت، می خواید امسال چی کار کنید؟ (حاج آقا سبزی عادت داشت جوونای هیئت این جوری خطاب کنه و ما عاشق این کلمه اش بودیم.) جواد گفت : حاجی اگه اجازه بدید ما امسال می خوایم بودجه بیشتری به ما اختصاص بدید. حاج آقا لبخند عمیقی زد و سکوت کرد. (حاجی زمانی که بچه ها درخواستی می کردند سکوت می کرد و با سکوت اش همیشه فرد را مجاب می کرد که دلیل درخواستش را توضیح دهد.) جواد با اطمینان ادامه داد: حاج آقا من و مهدی دوران دانشجویی تو مراسم های مذهبی نشریه پخش می کردیم نشریه مون از یک صفحه بود تا ده صفحه. توی نشریه مون راجع به مناسبت ها و زندگی نامه امام ها و کارهای شاخصی که آنها انجام داده بودند وبرای هم نسلهامون جذاب و موثر ممکن بود باشه می نوشتیم. یا مثلا هیئت دانشگاهمون دعا های کوچیک جیبی تهیه می کرد و در اختیار دانشجو ها می گذاشت و دو باره آخر مراسم جمع آوری می کرد. تعداد زیادی هم سربند تهیه کرده بودیم و به هر کسی می خواست می دادیم. سی دی مراسم و تهیه می کردیم و به اونایی که علاقه مند بودند داشته باشند نصفه قیمت می دادیم. جواد که حرف هایش تمام شد سکوت کرد تا جواب حاجی را بشنود. حاجی نگاه مهربانی به من و جواد انداخت و گفت نظرات خوبی دارید اما باید همه متولیای هیئت قبول کنند اگه قبول کنن من حرفی ندارم. جواد که کاملا واضح بود از خوشحالی سر از پا نمی شناسد گفت: ممنون حاجی، پس اگه موافقت کنن من و مهدی می تونیم دوبار ه مسئول جوونای هیئت بشیم.
[ جمعه 90/9/18 ] [ 11:21 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی قالب وبلاگ : نایت سلکت ] [ Weblog Themes By : sibtheme ] |