سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

از خستگی روی پاهایم بند نمی شدم، نسیم دیر کرده بود.

قرار بود امروز چندتا خونه رو باهم ببینیم. از وقتی که هم خونه ای مان ازدواج کرده بود به فکر اجاره خانه جدید افتاده بودیم، چون از پس دنگ او برنمی آمدیم.نسیم خیلی دلش می خواست خانه سنتی را اجاره کنیم به قول خودش می خواست هر صبح که پا می شودصورت اش را با آب حوض بشورد و بعد از آن هم به گل و درختها آب بدهد. برای همین هر روز بعدازظهر بعد از تعطیلی شرکت هامون قرار می گذاشتیم بریم توی محله های قدیمی و به چند مشاوراملاک سر بزنیم.

امروز هفتمین روزی بود که دنبال خونه بودیم و برای اولین بار که نسیم سر قرار دیر حاضر می شد. از شدت خستگی دیگر نای ایستادن نداشتم به ناچار به دیوار تکیه دادم وبه انتهای کوچه چشم دوختم.

کوچه ی با صفایی بود هر بیست قدم یک درخت توت کاشته بودند و سر شاخه های بالای آن پر از توت بود. روی آسفالت هم پر بود از توت های له شده و کال که از بالای درخت افتاده بود. با اینکه ناهار مفصلی خورده بودم نمی دونم چرا هوس کرده بودم مشت مشت توت بخورم.

حتما به خاطر اینکه می دانستم دستم نمی رسد تا توت بچینم!

به سمت یکی از درختان که شاخه هایش کمی پایین تر از بقیه بود می روم تا بلکه توتی دشت کنم. به زیر درخت رسیده بودم که نسیم را نفس زنان دیدم که از سر کوچه می آید. با لبخندی به طرفش رفتم و گفتم:

- خوب منو اینجا کاشتی...... کجایی تو دختر نگرانم کردی.

نسیم نفس زنان گفت:

- توی اتوبوس خوابم برد چند کوچه ای بالاتر پیاده شدم.

خندیدم و گفتم:

- پس حسابی پیاده روی داشتی... بیا دعا کن امروز خونه گیر بیاریم تا بتونیم از فردا بعدازظهرها استراحت کنیم.

- خدا کنه ... نرفتی داخل؟ - چرا رفتم منتظر شدیم تا تو بیای بعد بریم خونه رو ببینیم ... آقای جعفری می گه خونه خوبیه فقط خیلی قدیمیه، همین نزدیکیهاست.

من و نسیم وارد مغازه مشاور املاکی می شویم، آقای جعفری با دیدنمان از جایش بلند می شود و کت اش را بر می دارد و راه می افتیم.

ادامه دارد...


[ یکشنبه 90/11/9 ] [ 12:35 صبح ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
درباره وبلاگ
امکانات وب