سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

آرام قدم برمی داشت نگران بود کسی صدای پایش را بشنود آنقدر خسته بود که یارای خم شدن و درآوردن پوتین از پایش را نداشت. به اولین پله که رسید ایستاد و آرام نشست. نور کمی از اتاق همسایه به بیرون می تابید و او در نور کم می توانست چادر گلی مادرش را که روی بند رخت پهن بود تشخیص دهد. سالها بود که آن چادر نماد مادرش شده بود. حتی زمانی که در پادگان بود و خواب مادر را می دید این چادر گلی همیشه دور کمر مادر بود. چقدر دلش می خواست این چادر را همیشه همراه می داشت. اما مادر به این چادر وابسته بود، زمانی که پدر به همراه حاج عمو به زیارت کربلا رفته بود برایش آورده بود. و مادر که عاشق امام حسین بود آنرا از خود جدا نمی کرد، همیشه دور کمرش آنرا می بست و هنگامی که صدای اذان را می شنید رو به قبله می کرد و دعاهایی زیر لب می خواند و به چادرش دست می کشید و در آخر هم اشکهایش را با گوشه ی چادرش پاک می کرد.

نگاهم را از چادر مادر بر می دارم و به پنجره اتاقمان چشم می دوزم مادر حتما الان خواب است. چقدر دلم برایش پر می کشید برای دیدن صورت مهربانش، برای قربان صدقه رفتنش، برای کلوچه هایی که توی تنور کوچک گوشه حیاط می پخت و پر بود از بوی تخم مرغ و عطر دستانش.

دیگر طاقت نمی آورم و خم می شوم و پوتین هایم را در می آورم و به آرامی پایین پله ها می گذارم. بلند می شوم و از پله ها بالا می روم. درب را به آرامی باز می کنم صدای جیر کوچکی می دهد باز می شود. سریع به داخل اتاق می خزم و درب را می بندم. کمی طول می کشد تا چشمم به تاریکی عادت کند. چند لحظه بعد مادر را تشخیص می دهم گوشه اتاق کنار بخاری کوچک مان دراز کشیده، کمی جلوتر می روم و پایین پایش می نشینم، می ترسم دراز بکشم و نتوانم جلوی سنگینی پلکهایم را بگیرم و خوابم ببرد. آخر کلی التماس سرگروهبان را کرده بودم که چند ساعتی به من مرخصی بدهد تا بیایم و مادرم را ببینم.

توی سکوت اتاق به صدای نفس هایش گوش می دهم موسیقی که مرا آرام می کرد. چند شب پیش خواب بدی دیده بودم، خواب دیده بودم توی صحرا ی بی آب و علفی چادر گلی مادرم به بوته ی خار بزرگی گیر کرده و چند جای آن پاره شده و غرق خون است. کمی دورتر مادر را می بینم که لباس سفیدی بر تن برخاک سجده می کند هرچه صدایش می کنم جوابم را نمی دهد و همچنان سجده می کند. ناگاه بلند می شود و به طرفم برمی گردد جوان شده بود و نورانی، لبخندی به رویم زد و بعد به طرفی از صحرا اشاره کرد. به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم بالای تپه کاروانی از شتر را دیدم منتظر بودند! و به رویم لبخند می زدند. دوباره به سمت مادر برگشتم اما مادر غیب شده بود شروع به دویدن کردم ... که با صدای محمد مطیع بیدار شدم.

- پاشو پسر اذان صبحه.

از آن روز آن قدر به سرگروهبان اصرار کردم که اجازه داد چندساعتی مرخصی بگیرم. حالا که صدای نفس های شمرده مادر را می شنوم دلم آرام گرفته. یک ساعتی خیره به مادر نگاه می کنم نمی دانم چرا ولی نمی توانستم از دیدن چهره آرامش دل بکنم دلم می خواست بیدارش کنم تا صدایش را بشنوم اما دلم نمی آمد . به ساعت روی دیوار نگاه کردم، باید می رفتم. بلند شدم که بروم دلم نیامد دوباره برگشتم و پاهای حنا بسته اش را که از پتو بیرون مانده بود را به آرامی بوسیدم. دوباره نگاهش کردم اشکهایم مانع می شدن تا صورتش را واضح ببینم. هر جور که بود خودم را کنترل کردم و از اتاق زدم بیرون. چشمم دوباره به چادر گلی مادر خورد. به طرفش رفتم و بوییدمش. چقدر دلم می خواست همسفرم باشد. از چادر هم دل می کنم و از خانه خارج می شوم.

چند ساعت بعد پادگان

- بله سرگرهبان صحبت می کنه.

-...

- سرباز وظیفه مهدی جم ؟ ... بله ... تازه از مرخصی برگشته.

-...

-بله قربان

سرگروهبان گوشی را سر جایش می گذارد و به محمد مطیع که حالا گوشهایش با شنیدن اسم دوستش تیز شده و به او می نگرد، خیره می شود.

- تو دوست مهدی جمی؟

محمد مطیع که حالا اضطراب هم توی چشمانش موج می زند می گوید: - بله سرگروهبان!

سرگروهبان که مشخص بود برایش سخت است جمله ای را که می خواهد را،بگوید. مکث کوتاهی می کند می گوید: برو بهش بگو ده روز مرخصی دادن... همسایه مادرش زنگ زده گفته ... مادرش دیشب تو خواب تموم کرده.

هلیادخت


[ دوشنبه 90/11/24 ] [ 8:18 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
درباره وبلاگ
امکانات وب