سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابریشمین

کمی که می گذرد و حالم بهتر می شود، کل تکیه را براندازی می کنم. یه گوشه جعفر و چندتا از بچه های  هیئت دارن نوحه تمرین می کنن گوشه دیگه ای هم بزرگای هیئت در حال حسابرسی هزینه های هیئتن. می خواهم نگاهم را از آن جمع برداردم که متوجه جواد می شوم که   کنار حاج آقا سبزی نشسته و به من نگاه می کنه برای لحظه ای هردویمان خیره به یکدیگر می مانیم تا اینکه جواد از جایش بلند می شود و به طرفم می آید ضربان قلبم به حدی تند شده که احساس می کنم در همه ی اعضای بدنم انعکاس پیدا کرده است.

جواد دیگر به بالای سرم رسیده بود. در خودم قدرت بلند شدن را نمی دیدم، قطره درشت عرقی از بالای سمت چپ پیشانیم به پایین می لغزد.

" خدایا چقدر زمان کند می گذشت "

ناگهان احساس کردم کسی از روی زمین بلندم کرد و من حالا تمام قد مقابل جواد ایستاده ام. بوی عطر همیشگیش تو دماغم پیچید.

جواد عادت داشت همیشه عطر گل محمدی بزند از همانهایی که پدرش از سفرهایی که به مشهد داشت برای عطرآگین کردن دیوارای داخل تکیه می آورد.


[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 11:6 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
درباره وبلاگ
امکانات وب