ابریشمین |
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . منبع: سایت روزنه [ شنبه 90/12/20 ] [ 6:10 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. منبع: سایت روزنه [ شنبه 90/12/20 ] [ 6:5 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
گردنبند مروارید ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. منبع : سایت روزنه [ شنبه 90/12/20 ] [ 6:0 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
خیلی بده بدونی عزیزت داره از پیشت می ره و تو نمی تونی کاری براش بکنی. خیلی بده جلو چشمات ذره ذره آب بشه و تو نتونی ذره ای از دردش رو تسکین بدی. خیلی بده که خودش ندونه و تو باید وانمود کنی به زودی خوب میشه. خیلی بده که از حالا بدونی جاش قراره تا ابد پیشت خالی بمونه. خیلی بده که هر لحظه که می خوابه فکر کنی آخرین باره می بینیش و صدای نفساشو می شنوی. خیلی بده که امید نداشته باشی امسال عید پای سفره هفت سین ببینیش. عمه ی عزیزم همیشه توی قلبمی و جاتو هیچ کی تنگ نمی کنه... دلم برای فرنی های خوشمزه ماه رمضونت که عطرتو داشت تنگ میشه. دلم برای دعاهای مادرانه ات در حقمان تنگ میشه. دلم برای شله زردای نذری ات تنگ میشه ... برای نصیحتای مادرانه ات... برای دلسوزی هایت ... برای دمنوش های گیاهیت. بعد تو 19 ماه رمضان، هفتم محرم ، شب عاشورا و روز اربعین بغضم سنگین تر میشه... آخه جای خالی تو با چی پر کنیم جانم... حالا از این به بعد دید و بازدید روز اول عید با خونه کدوم بزرگ فامیل شروع کنیم... بعد از مادربزرگا و پدربزرگام تو جای اونارو پر می کردی... حالا کی جای اونا رو برام پر می کنه. می دونم خودخواهیه و هر روز دردت بیشتر میشه ولی از خدا می خوام کمی بیشتر فرصت بده و این عید سر سفره هفت سین با بچه هات باشی... بگذار سال 91 با دعای خیرت شروع کنند... این عید رو هم برای ما بزرگ فامیل باش... برای بابا این عیدم مادر باش ... می دونم حتی اگه سفرم کنی بازم دعاهات به ما می رسه... دلم برات تنگ میشه ...عمه ... . . . و رفت... امروز صبح 22 اسفند نود رفت... دلم برات تنگ میشه...عمه... عمه این سال بی تو می آید...و سالهای بعد... [ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 1:9 صبح ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...» چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد «وبلاگ سیمرغ» [ شنبه 90/12/13 ] [ 10:28 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی قالب وبلاگ : نایت سلکت ] [ Weblog Themes By : sibtheme ] |