ابریشمین |
مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
منبع: پیک رسانه [ یکشنبه 91/2/3 ] [ 12:6 صبح ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
یک مرد پس از 2 سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد، حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیش مدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن یک نصیحت کرد: «از تو به خاطر 1 یا 2 روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی، تقدیر نمی شود.» منبع: پیک رسانه [ یکشنبه 91/2/3 ] [ 12:4 صبح ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . منبع: سایت روزنه [ شنبه 90/12/20 ] [ 6:10 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. منبع: سایت روزنه [ شنبه 90/12/20 ] [ 6:5 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
گردنبند مروارید ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. منبع : سایت روزنه [ شنبه 90/12/20 ] [ 6:0 عصر ] [ ابریشمین ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی قالب وبلاگ : نایت سلکت ] [ Weblog Themes By : sibtheme ] |