ابریشمین

جواد ناگهان در آغوشم می گیرد و زیر گوشم نجوا می کند عزاداری ات قبول پسر.

همچنان هاج و واج مانده ام به او نگاه می کنم دوباره نیرویی دستم را بالا می آورد و داخل دست جلو آمده جواد می گذارد او هم محکم می فشارد. عطر صلوان همه جا می پیچد.

صدا ی حاج حسین از پشت به گوش  می رسد که می گوید: صلوات دوم بلندتر بفرست.

با صدای صلوات دوم به خودم می آیم جواد همچنان دستانم را داخل دستانش نگه داشته و با آن چشم های عسلی اش محبت به صورتم می پاشد.

غرق خجالت می شوم و ناخودآگاه سرم را پایین می اندازم .

جواد با دستان عطرآگینش سرم را بالا می آورد و می گوید: ببخش دیگه ما رو اون روز تند رفتیم آقا مهدی.

 


[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 11:23 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

کمی که می گذرد و حالم بهتر می شود، کل تکیه را براندازی می کنم. یه گوشه جعفر و چندتا از بچه های  هیئت دارن نوحه تمرین می کنن گوشه دیگه ای هم بزرگای هیئت در حال حسابرسی هزینه های هیئتن. می خواهم نگاهم را از آن جمع برداردم که متوجه جواد می شوم که   کنار حاج آقا سبزی نشسته و به من نگاه می کنه برای لحظه ای هردویمان خیره به یکدیگر می مانیم تا اینکه جواد از جایش بلند می شود و به طرفم می آید ضربان قلبم به حدی تند شده که احساس می کنم در همه ی اعضای بدنم انعکاس پیدا کرده است.

جواد دیگر به بالای سرم رسیده بود. در خودم قدرت بلند شدن را نمی دیدم، قطره درشت عرقی از بالای سمت چپ پیشانیم به پایین می لغزد.

" خدایا چقدر زمان کند می گذشت "

ناگهان احساس کردم کسی از روی زمین بلندم کرد و من حالا تمام قد مقابل جواد ایستاده ام. بوی عطر همیشگیش تو دماغم پیچید.

جواد عادت داشت همیشه عطر گل محمدی بزند از همانهایی که پدرش از سفرهایی که به مشهد داشت برای عطرآگین کردن دیوارای داخل تکیه می آورد.


[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 11:6 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

لباسهایم را مرتب می کنم و خودم را توی  پنجره بخار گرفته تکیه برانداز می کنم.

دودل بودم بروم داخل یا نه، آخه پارسال همین موقع با جواد سر تقسیم مسئولیتها دعوایم شده بود و سیلی محکمی بینمان رد و بدل شد.

حسابی آبروریزی شده بود. آخرشم حاج حسین جوونارو از مدیریت مراسم اون سال برداشت. جوادم قهر کرده بود و رفته بود تکیه محله مادربزرگش.

اما امروز شنیدم که جواد برگشته تا تو هیئت امسال باشه و این بود که برام وارد شدن به تکیه رو سخت کرده بود.

یا حسینی زیر لب می گم و در حالی که نگاهم را به زمین دوخته بودم وارد می شوم.

وقتی سرم را بلند می کنم اولین کسی که می بینم حاج حسین با آن محاسن سفیدش است.حاج حسین لبخند گرمی تحویلم می دهد و با نگاهش اشاره می کند که بروم کنارش بنشینم. بدون آنکه به اطرافم نگاهی بیاندازم به سمت حاج حسین می روم و کنارش دو زانو می نشینم.

حمید را میبینم که چند متر آنطرف تر کنار محمد سلیمانی نشسته و یک بند مثل همیشه در حال حرف زدنه.


[ سه شنبه 90/9/15 ] [ 10:39 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

تلویزیون روشنه من دلم هوای گریه داره هر بار که عاشورا رو تجربه می کنم بیشتر دلم میگیره واقعا سخته عزیزات یارات

اصلا اینا هیچی کلا یه غریبه جلوت سلاخی بشه صدای گریه بچه ها ضعف شون از بی آبی

اینکه زن و بچه ات بدون  تو چه حالی دارن چه بلایی سرشون میارن وحشتناکه

مظلوم حسین

 


[ یکشنبه 90/9/13 ] [ 10:25 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

عزاداری همه قبول

امشب یهو حوس کردم یه وب باز کنم، بعد دیدم چه تاریخ جالبی باز کردم 9/9/90 آفرین

یکی از دلایلی که این وب باز کردم اینه که توش دست نوشته هامو بذارم

امیدوارم خوشتون بیادمؤدب

شب همگی خوش


[ چهارشنبه 90/9/9 ] [ 10:57 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13   14   15      
درباره وبلاگ
امکانات وب