ابریشمین

مامانم یه پیشنهاد خوب داده برای صرفه جویی توی برق!!!!!!!!!!!!!

گفته صبح که بیدار می شم یه عکس از یخچال خونه بگیرم تا آخر شب هر موقع خواستم برم سمت یخچال به اون عکسه نگاه کنم!!!!!!!!!!!

منبع face book


[ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 10:29 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

« شو پنهاور»، فیلسوف آلمانی، در حالی که برای سوالات آزار دهنده اش به دنبال پاسخی می گشت، در خیابان پرسه می زد. وقتی از کنار باغی گذشت، تصمیم گرفت بنشیند و گلها را تماشا کند. یکی از اهالی آنجا رفتار عجیب فیلسوف را دید و پلیس را خبر کرد. چند دقیقه بعد، افسری به شوپنهاور نزدیک شد و بی ادبانه پرسید: کی هستی؟

شوپنهاور سراپای پلیس را برانداز کرد و گفت: اگر بتوانید به من کمک کنید که جواب این پرسش را پیدا کنم تا ابد سپاسگذار شما خواهم بود...

«دومین مکتوب» 


[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 6:21 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

بعد از آشتی کنان هردویمان کنار هم می نشینیم. حمید و بچه ها زیرچشمی نگاهمان می کردند. نگاهشان معذبم می کرد. جواد که انگاری متوجه این موضوع شده باشد سریع بلند می شود و دستانم را می گیرد و بلندم می کند.

" بلند شو پیش حاج آقا سبزی بریم که باهردومون کار داره."

به دنبالش راه می افتم به طرف حاج آقا سبزی می رویم.حاج آقا شرمنده مان می کند و به احتراممان می ایستد و به هردویمان دست می دهد.

کنار حاجی می شینیم تا کارش تمام شود. حاجی که کارش تمام می شود، رو به هردویمان می کند و می گوید:

خوب علی اکبرای هیئت، می خواید امسال چی کار کنید؟ (حاج آقا سبزی عادت داشت جوونای هیئت این جوری خطاب کنه و ما عاشق این کلمه اش بودیم.)

جواد گفت : حاجی اگه اجازه بدید ما امسال می خوایم بودجه بیشتری به ما اختصاص بدید.

حاج آقا لبخند عمیقی زد و سکوت کرد. (حاجی زمانی که بچه ها درخواستی می کردند سکوت می کرد و با سکوت اش همیشه فرد را مجاب می کرد که دلیل درخواستش را توضیح دهد.)

جواد با اطمینان ادامه داد: حاج آقا من و مهدی دوران دانشجویی تو مراسم های مذهبی نشریه پخش می کردیم نشریه مون از یک صفحه بود تا ده صفحه. توی نشریه مون راجع به مناسبت ها و زندگی نامه امام ها و کارهای شاخصی که آنها انجام داده بودند  وبرای هم نسلهامون جذاب و موثر ممکن بود باشه می نوشتیم.

یا مثلا هیئت دانشگاهمون دعا های کوچیک جیبی تهیه می کرد و در اختیار دانشجو ها می گذاشت و دو باره آخر مراسم جمع آوری می کرد.

تعداد زیادی هم سربند تهیه کرده بودیم و به هر کسی می خواست می دادیم.

سی دی مراسم و تهیه می کردیم و به اونایی که علاقه مند بودند داشته باشند نصفه قیمت می دادیم.

جواد که حرف هایش تمام شد سکوت کرد تا جواب حاجی را بشنود.

حاجی نگاه مهربانی به من و جواد انداخت و گفت نظرات خوبی دارید اما باید همه متولیای هیئت قبول کنند اگه قبول کنن من حرفی ندارم.

جواد که کاملا واضح بود از خوشحالی سر از پا نمی شناسد گفت: ممنون حاجی، پس اگه موافقت کنن من و مهدی می تونیم دوبار ه مسئول جوونای هیئت بشیم.

 


[ جمعه 90/9/18 ] [ 11:21 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

سلام به اونایی که وبم خوندن یا می خوان بخونن.

آغاز دفتر اول داستانیه که یهو به ذهنم رسید و من هم سریع نوشتم البته بدون چک نویس یا پاک نویس.

یعنی هرچی به ذهنم می یاد همون لحظه می نویسم و می فرستم برا همین کمه.

می خوام تا اونجاییکه بشه ادامه اش بدم و فقط برای همین وب باشه.

یعنی هر موقع اومدم و چیزی به ذهنم رسید بنویسم.


[ جمعه 90/9/18 ] [ 11:4 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]

زیر لب گفتم: تو هم منو ببخش.

جواد لبخندی زد و  دستم را دوباره فشار داد.

حاج حسین در حالی که هر دویمان را در بغل گرفته بود، از جیبش که همیشه پر از نقل و توت و کشمش بود چندتا دونه کشمش درآورد و داخل دهان هردویمان گذاشت و گفت: بخورید که انشا... به شیرینی این برکت خدا دوستی تون همیشه پا بر جا بمونه.


[ چهارشنبه 90/9/16 ] [ 3:40 عصر ] [ ابریشمین ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13   14   15      >
درباره وبلاگ
امکانات وب